سلام خداجونم باز هم دلم گرفته و می خوام باهات درد دل کنم. بعضی موقع به این فکر می کنم ایا تو هم دلت می گیره؟وقتی دلت می گیره دوست داری با کسی درد دل کنی؟با کی؟؟؟؟ از اینها که بگذریم نمیدونم ازت گله کنم.دردامو بهت بگم.از تنهاییام بگم از سرنوشتم بگم.اخه چی بگم که وقتی همه چی را میدونی ولی فقط نمیدونم چرا هیچوقت صدامو نمی شنوی اخه خدا جونم من تا چشم باز کردم همیشه و همه جا و از همه کس جز مهربانی و بزرگی و گذشت درباره ازت چیزی نشنیدم ولی الان چی.......چرا تنهام گذاشتی ؟چرا دوست داری ذره ذره اب شدنم و ببینی...باور کن خسته شدم .کم اوردم وقتی همسن و سالهای خودمو می بینم که باهاشون روزگار گذروندم همشون واسه خودشون زندگی دارن هر روز دست بچه شونو می گیرن و......... اما من چی...؟ روزگارم شده درد کشیدن. انتظار..انتظاره شاید روزی علاجی هم واسه درد ما هم پیدا بشه.دیدن اشکهای مادرم که روز به روز داره شکسته تر و پیرتر میشه یواشکی گریه کردن و مخفی کردن گریه هام از دیگران خدا جون اگه سنم یکم بیشتر بود عین خیالمم نبود مگه چند سال تو این دنیا میموندم درد من جوانیمه اخه من خیلی جوانم چقدر باید این وضع و تحمل کنم خدا جون کاری بکن نزار بیشتر از این بشکنم
نظرات شما عزیزان:
راستی به وبلاگ منم سر بزن هر روز