تو تنها قديسه اي هستي كه گناهت را با صابون مي شويي من تنها دختري هستم كه گناهان خود را به پاي كودكانه هايم مي گذارم به پاي كوچه هايي كه هرگز غريبه ها از بن بستش عبور نكردند و من تنها با ديوار همبازي شدم يادگاري مي نوشتم اما فقط خودم مي خواندمشان هر روز بي باران دلم براي كفش هايم مي سوزد كه در راهروي ساختمان ذهنم ابلهانه مرا همراهي مي كند
نظرات شما عزیزان: