قلبم می تپد ،
هنگامه ای در درونم جاری است ،
می خروشم ، گر چه خاموشم ،
می جنبم ، گر چه در سکونم ،
همراه لحظه ها قدم به قدم می روم ،
گرفتار در تار پندارهای گزنده ام ،
راه به جایی نمی برم ،
به شاخه بوته خشکی می مانم ،
که در لهیب آتش خواستنت ، می سوزد ،
بر کنار افتاده ام ،
بر کنار از آنچه می گذرد ،
بر کنار از جریان زنده و رویاروی رویدادها ،
به صراحت از نگاه خود گزیده می شوم ،
انگار ذهنم در مانع یک احتمال گرفتار آمده است ،
که بدین هنگام ،
تکه تکه شدن ،
پژواک بی پایان فاجعه ایست به نام عشق ،
که دمادم ، شکستن جام آینه را مکرر می کند .
بگذار لحظه ها فرسوده ام کنند ،
که من به بیهودگی زبان و کلام ،
در چنین تنگنایی وقوف یافته ام ،
که اینک سایه واری از خود می نمایم و می رمم .
دریغا ،
دل را مجال درنگی نیست ،
به باز جستن خویش ،
که در لابلای تشویش خواستنت ،
نمی توانم جایی برای بودن خود ،
در خود باز کنم ،
و من پاسخی به چرای درونم ندارم .
من نگرنده ، مانده ام ،
تا هر چه بگذرد که گذشته است .
که من عاشقم . .
نظرات شما عزیزان: